Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «ز»

زندگی اجباری شیرین است


زندگی غیر مشترک

$
0
0

عنوان کتاب:زندگی غیر مشترک

نویسنده:خورشید.ر

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۳

تعداد صفحات جاوا:۱۴۸۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:میرهوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی و به دو پسرش که بیست ساله ازگاره با هم اختلاف دارن و قهرن وارد میکنه…
اون در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته بشه و کینه ها پاک بشن … وصلت صورت میگیره… اما… !!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زندگی غیر مشترک اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زندگی علی رضا

زخم دلم

$
0
0

عنوان کتاب:زخم دلم

نویسنده:hasti_71

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۶

تعداد صفحات جاوا:۱۱۰۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:امیر عباس : مثل خیلی از رمانایی که خوندیم یه مرد ِ مغرور ُ غد نیست .. امیر عباس فقط یه پسر ۲۵ ساله ست که نیمه ِ گمشده و شریک زندگیش رو پیدا می کنه و ساده بهش دل می بنده اما ساده دل نمی کنه !
نازگل : نازگل هم یه دختر پولدار نیست .. نازگل فقط یه دختر ِ ۲۰ ساله ی ساده و دوست داشتنیه !
بهزاد : بهزاد سی سالشه و …
امیر عباس و نازگل به هم دل می بندند .. اما …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زخم دلم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زیر بارون

$
0
0

عنوان کتاب:زیر بارون

نویسنده:محبوبه.م

تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۵

تعداد صفحات جاوا:۱۱۲۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:داستان درباره دختری هست که شوهرش بهش خیانت میکنه و کلا ادم حسابش نمیکنه و افسرده شده ولی با ورود خواهر شوهرش و دوست همسرش که با اون اومده دوباره خودش رو پیدا میکنه و عاشق میشه…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زیر بارون اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زهرا

$
0
0

عنوان کتاب:زهرا

نویسنده:bahar6771

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۴

تعداد صفحات جاوا:۵۷۱

منبع:سایت نودهشتیا

خلاصه:داستان درباره ی دختری به اسم زهراست…زهرا ده ساله که عشقو در خودش نگه داشته و هیچکس حتی طرف مقابل هم نمیدونه اما دیگه طاقت نمیاره و رازشو بر ملا میکنه…و در این راه همانند زلیخا برای رسیدن به عشقش هر کاری میکنه تا خدا خودش براش کاری انجام بده…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زهرا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زیبای فراموش شده

$
0
0

عنوان کتاب:زیبای فراموش شده

نویسنده:تینکربل

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۸

تعداد صفحات جاوا:۶۵۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

 

خلاصه:و عشق… عشق همیشه سوزان نیست…داغ نیست… آتش نیست…همیشه با غرور معاوضه نمی شود… همیشه در اولین نگاه به وجود نمی آید.. همیشه اولین کسی که پا در زندگیمان می گذرد عاشق نیست..! در این زندگی عشق و دوست داشتن و غرور در یک سطح هستند شاید غرور پایین تر.. شاید دروغ پایین تر… شاید عشوه و ناز و ادا از همه چیز کمتر…!
عزیزانم باید بگم که اگه عاشق خوندن رمان های همخونه ای هستین … یا رمان های کل کلی من اونطوری نمی نوسم.. وارد مسائل عاشقانه ای که این روز ها در اکثر رمان های نویسنده های بسیار محترم این سایت باب شده هم نمیشم.. من از یک زندگی می نویسم.. یک زندگی که به واقعیت نزدیکه..یک عشق عادی … نه یک عشق افسانه ای نه یک غرور افسانه ای …و البته باید بگم رمان هام چندان قابل پیش بینی نیستند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زیبای فراموش شده اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زندگی بی عشق نمیشه

$
0
0

عنوان کتاب:زندگی بی عشق نمیشه

نویسنده:خورشیدک

تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۷

تعداد صفحات جاوا:۱۳۲۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:دختری به نام رامش که در دوران بچگی مادرش رو از دست میده و سختی هایی رو توی بچگی متحمل میشه…ولی با اینهمه.. تلاشش رو میکنه و توی رشته ای که میخواد قبول میشه و….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زندگی بی عشق نمیشه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


زمانه

$
0
0

عنوان کتاب:زمانه

نویسنده:مژگان صفری

تعداد صفحات پی دی اف:۱۸۴

تعداد صفحات جاوا: ۸۴۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه: رمان درباره ی دختری بنام ترانه اس که دارن به صراحت راز های زندگیش رو ازش مخفی می کنند.راز هایی که حقشه که بدونه ولی دارن به ناحق ازش مخفی می کنند.ولی ترانه انقدر باهوش هست که بتونه پرده از اسرار زندگیش برداره.زمانه شما رو با ترانه همراه می کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زمانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زنی دیگر

$
0
0

عنوان کتاب: زنی دیگر

نویسنده:martany

تعداد صفحات پی دی اف: ۴۵۸

تعداد صفحات جاوا: ۲۹۹۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

رمان به سه فصل تقسیم میشه:

فصل اول : وجود
داستان درباره فرخنده، یک دختر سیزده ساله هست که در اواخر دوره قاجار با مردی ازدواج می کنه و بعد از مدتی در زندگی مشترکش به مشکلاتی بر می خوره…

فصل دوم: تردید
داستان درباره ایراندخت (ادل) دختری بیست و هشت ساله و علی پسر بیست و دو ساله ای هست که به طور اتفاقی با هم آشنا می شن و با وجودیکه از دو فرهنگ کاملا متفاوت هستند و از نظر سن و سال هم به هم نمی خورن تصمیم می گیرن که با هم ازدواج کنن…
اینم از آخرین قسمتی که به خلاصه اضافه میشه.
فصل سوم: عدم
سیمین و مهنا دختران ایراندخت و علی وارد دنیای جدیدی می شوند. آن ها به دنبال آرزوهایشان سعی می کنند، در مقابل خیلی باورها بایستند ولی …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زنی دیگر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زندگی عسلی

$
0
0

عنوان کتاب:زندگی عسلی

نویسنده:سما بانو

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۵

تعداد صفحات جاوا:۱۲۷۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:برنا دختر دبیرستانی شیطون و حاضر جواب از خانواده ای مرفه بود. و تمام فامیل بخاطر این صفت دوستش داشتند.صمیمی ترین دوست برنا، ترمه؛ همکلاسی و دوست خانوادگی برنا بود.بخاطر اتفاق ناگواری که در زندگی دختر افتاد،می بایست چند ماهی رو با خانواده ترمه زندگی کند.در این مدت اتفاق هایی افتاد که باعث شد مسیر زندگی برنا تغییر کند. و از آن پس زندگی طافت فرسایی انتظار برنا را می کشید…اما پس از هر تلخی،شیرینی در راه خواهد بود…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زندگی عسلی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

زجه های ویرانی من

$
0
0

عنوان کتاب:زجه های ویرانی من

نویسنده: رز وحشی

تعداد صفحات پی دی اف: ۷۵۲

تعداد صفحات جاوا: ۲۵۴۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:این داستان درباره زندگیه … درباره ادمها ، زندگی ها عشق ها جدایی ها ، زندگی هایی که شروع میشن و به تلنگری تموم …
زندگی هایی که با عشق شروع میشن ،با تب تند و بعد توی واژه شروع از هم میپاشند و عشق هایی که دوباره شروع میشن و …
این داستان یک اجتماعی عاشقانه ساده است ، هیچ پیچیدگی نداره ، واقعیتی که کمی رئال به دست نویسنده توش وارد شده..این داستان یک زندگیه…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته زجه های ویرانی من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زیر نقاب زنانه

$
0
0

عنوان رمان:زیر نقاب زنانه

نویسنده:hanii 2012

تعداد صفحات پی دی اف: ۱۳۶

تعداد صفحات جاوا: ۶۳۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این داستان در مورد یه پسر جوونه که با پدر و عموش زندگی میکنه.
سامی(شخصیت اصلی داستان)زمانی که به دنیا میاد مادرش رو از دست میده و همین براش میشه عقده،میشه یه حس بد درمورد خودش که اگه من نبودم مامانم الان زنده بود.
نبود مادر توی زندگی سامی باعث میشه زیاد از حد به مادر بزرگش وابسته باشه و از دست دادن مادر بزرگش براش گرون تموم میشه و بیشتر از پیش بهانه گیری بی جا میکنه.
مثل بیشتر پدر و پسرها،سامی با پدرش رابطه ی خوبی نداره و بیشتر وقتش رو با عموی مجردش سپری میکنه.
عمویی که از بچه گی باهم بزرگ شدن و حسابی از جیک و پوک هم خبر دارن…
سامی به اسرار پدرش, همراه با عموش به خاطر شانس زیادش راهی که پدرش رفته رو ادامه میده و تو یه درد سر خیلی بزرگ میوفته …و همین درد سر باعث میشه زندگیش به کل تغییر کنه.
و…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زیر نقاب زنانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زخمی به یادگار

$
0
0

عنوان رمان:زخمی به یادگار

نویسنده:مهدیه mhk

تعداد صفحات پی دی اف:۱۰۵

تعداد صفحات جاوا:۴۶۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی یک دختر رو نشون میده ،یک دختر ۱۷ ساله رو ،یک دختر که تنها دل خوشیش مادرشه و اونم روزگار ناجوانمرد ازش میگیره اما بعد مرگ مادر و خوندن وصیت نامه حقایقی اشکار میشه که دنبال کردنش خالی از لطف نیست ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زخمی به یادگار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زنده جاوید

$
0
0

عنوان رمان:زنده جاوید

نویسنده:shaparak22

تعداد صفحات پی دی اف:۳۷۱

تعداد صفحات جاوا: ۲۰۲۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری به نام آرزو است که به خاطر زیبایی و حسن رفتارش بین همه محبوبیت خاصی دارد … او و طاها که پسر عمه اش بود عاشق هم میشوند و وقتی به هم میرسند مشکلاتی بر سر راهشان قرار میگیرد ، اما آرزو به هیچ وجه راضی به جدایی از طاها نمیشود و با تمام سختیها به پای عشق خود می ماند و تمام عشق و محبتش را نثار طاها میکند و خاطرات زیبایی را برای همسرش میسازد … اما سرنوشته این همه عشق به کجا میرسد …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زنده جاوید اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان زنان کوچک

$
0
0

عنوان رمان:زنان کوچک

نویسنده:لوئیزا می الکات

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۱

تعداد صفحات جاوا:۱۷۳۰

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زنان کوچک که در سال ۱۸۶۸ منتشر شد ، داستان معروف چهار خواهر یعنی مگ ، جو ، آمی و بت می باشد . این دخترها در غیاب پدرشان آقای مارچ ، که به عنوان کشیش به جنگ رفته است ( جنگ های داخلی آمریکا ) با انواع و اقسام ناملایمات زندگی و فقر رو به رو هستند . ولی به یاری عشق و راهنمایی مادرانه خانم مارچ ، نه تنها به این ناملایمات فائق می آیند ، بلکه از تفریحات و سرگرمیهای ساده و کوجک خود نهایت لذت را می برند . خانم آلکات در ساخت و پرداخت این داستان از بسیاری از واقعیتهای زندگی خود و والدین و خواهرانش الهام گرفته ، بنابراین داستان سرشار از جذابیت ، حال و هوای هوش و احساسات است . تجسم صادقانه ی خانم آلکات از زندگی خانوادگی در این داستان ، در شخصیت یکایک این خواهران مشهود است . پنهان شدن جو در اتاق زیر شیروانی و سرازیر شدن اشکهایش بر روی کتابهای محبوبش ، یا فداکاری کوچک آمی در مورد عوض کردن هدیه ی کریسمس مادر با یک چیز بهتر و بطور کلی منازعات ، عشق ها ، ماجراها همگی بیانگر این تجسم صادقانه است .
ضمنا خانم آلکات که بسیار تحت تاثیر داستان « خط سیر زائر » نیز بوده است ، حتی نام پاره ای از فصول کتاب خود ر از آن اقتباس کرده است و نشان داده ، با وجودی که برای چهار دختر جوان دشوار است که مانند آن زائر رفتار کنند ، ولی سرانجام موفق می شوند .

 

آغاز کتاب:

جو در حالیکه روی قالیچه ی کهنه ای دراز می کشید ، غرولند کنان گفت : « کریسمسی که بدون هدیه باشد ، کریسمس نیست . »
مگ در حالیکه نگاهی به لباس های کهنه اش می انداخت ،در جواب ، آهی کشید و گفت :« آره فقیر بودن چیز خوبی نیست . »
ایمی کوچک نیز با آهی حاکی از دل شکستگی افزود :« این اصلا عدالت نیس که بعضی از دخترها آن همه چیزهای قشنگ داشته باشند و بعضی ها هیچ »
ولی بت از همان گوشه همیشگی اش که عادت داشت بنشیند ، با حالتی قانع پاسخ داد :« عوضش ما پدر و مادر و همدیگر را داریم . »
چهار صورت کوچک و نوجوان به شنیدن این کلمات خوشحال کننده ، در پرتو آتشی که زبانه می کشید برقی انداخته ، ولی دوباره سایه ی تاریک روی صورتها سایه افکند ، چون جو با لحن غمگینی گفت :« ولی ما که اکنون پدر نداریم و شاید هم برای مدتی طولانی نداشته باشیم . »
البته جو حرفش را خورده و نگفت که :« شاید هم برای همیشه » ولی بقیه با سکوت خود آن جمله را اضافه کردند و فکرشان به سوی پدری که دور از آنها در جبهه ی جنگ مشغول بود ؛ پر کشید .
هیچکدام برای چند دقیقه صحبت نکردند تا اینکه مگ گفت :« می دانید علت اینکه مادر پیشنهاد کرد که امسال کریسمس بدون هدیه برگزار گردد ، این بود که امسال زمستان سختی در پیش خواهد بود و او فکر می کند که وقتی مردان ما در جنگ هستند و آنقدر زحمت می کشند ، ما نمی بایستی پولمان را محض تفریح خرج کنیم . البته ما پول زیادی نداریم ، ولی همین پول کم را هم اگر به مصرف خوبی برسانیم ، این موضوع او را خوشحال خواهد کرد . اما من یکی می ترسم نتوانم خودم را نگه دارم . »
بعد مگ سرش را تکان داد و با افسوس بیاد تمام چیزهای قشنگی که دلش می خواست داشته باشد افتاد .
جو گفت :« ولی من فکر نمی کنم که پس انداز این پولهای جزیی که ما داریم ، اثری داشته باشد . ما هرکدام یک دلار بیشتر نداریم و این مقدار کمک زیادی به ارتش نخواهد کرد . من مثلا خودم موافق نیستم که از طرف تو یا مادر هدیه ای دریافت کنم ، ولی من دلم می خواهد که خودم برای خودم « آندین و سینترم » را بخرم . مدتهاست که این آرزو را دارم . »
همه می دانستند که او به قول معروف کرم کتاب است .
بت آهی کشید و گفت :«من نقشه کشیده ام که پولم را برای یک اسباب موسیقی تازه خرج کنم »
ولی بت آنقدر این حرف را آهسته زمزمه کرد که جز انبر بخاری و سه پایه ی کتری کسی صدای وی را نشنید .
ایمی با لحن مصمم گفت : «من خیال دارم یکی از آن جعبه مداد های نقاشی فابر را بخرم . »
جو در حالی که داشت پاشنه های کفشش را با حالتی خانم وار ورانداز و معاینه میکرد ، با صدایی بلند گفت :« مادر درباره ی پول های ما چیزی نگفته است و دلش نمیخواهد که ما خود را از همه چیز محروم کنیم ، بنابراین هرکس هرچه دلش می خواهد باید بخرد ، من یکی که برای بدست آوردن آن خیلی کار کرده ام و استحقاقش را دارم . »
مگ دوباره با لحن شکوه آمیز شروع کرد :« من هم همینطور ، تمام روز درس دادن به آن بچه های خسته کننده بجای اینکه در خانه باشم و تفریح بکنم . »
جو پاسخ داد :« ولی کار تو اصلا سختی کار مرا ندارد . اگر ساعتها تو را توی یک اتاق با یک پیرزن بهانه گیر عصبانی زندانی کنند ، آن وقت چی می گویی . پیرزن بدجنسی که کفرت را در می آورد و هیچوقت از هیچ چیز راضی نیست ، بطوریکه بعضی وقتها آدم دلش میخواهد از پنجره فرار کند یا اینکه بزند زیر گریه . »
ـ درسته که این جور کار کاملا خلق آدم را تنگ می کند ، ولی من فکر می کنم ظرفشویی و تر و تمیز کردن چیزهای کثیف ، بدترین کارهای دنیاست . این کار واقعا مرا عصبانی می کند ، چون آنقدر دست هایم را زمخت و خشک می کند که نمی توانم درست و حسابی تمرین کنم .
بعد بت نگاهی به دست های کارکرده و زبرش انداخته و آهی کشید که همه آنرا شنیدند .
ایمی با صدایی بلند فریاد زد :« ولی من فکر نمی کنم هیچکدام از شما به اندازه ی من در عذاب باشید ، چون مجبور نیستید که با یک دسته دختر فضول و پررو به مدرسه بروید که وقتی درس خود را بلد نیستید شما را ریشخند کنند و به لباس هایتان بخندند و اگر پدرتان ثروتمند نباشد « برچپس » توهین به او بزنند و یا اینکه وقتی دماغ آدم قشنگ نیست ،او را دست بیندازند . »
جو در حالی که خنده اش گرفته بود ، نصیحت کنان گفت :« مگر پاپا شیشه ی ترشی است که او به برچسب بزنند ! ایمی تو نباید بیخودی سعی کنی لغات قلمبه سلمبه که معنی آنها را درست نمی دانی بکار ببری . همان «توهین » بدون « برچسب » کافی است . ضمنا برچپس نیست و برچسب است . »
ایمی در حالیکه عصبانی شده بود ، پاسخ داد :« من خودم می دانم که چی دارم میگم لازم نیست آنقدر ملالغتی بشی ، بهتره لغت های خودت را اصلاح کنی . »
مگ که ظاهرا به یاد ایام خوش گذشته افتاده بود ، از آنطرف دخالت کرده و گفت :« بیخودی آنقدر به یکدیگر نیش نزنید و عیب جویی نکنید . جو آرزو نداشتی مثل گذشته یعنی مثل دوران کودکیمان ثروتمند بودیم . آه اگر اینطور بود چقدر خوشبخت و خوشحال بودیم و هیچ غصه ای نداشتیم . »
ـ ولی تو آنروز گفتی که فکر می کنی ما شاید از دخترهای خانواده ی « کینگ » که آنقدر پول دارند ولی دائما با یکدیگر جنگ و نزاع دارند و کج خلقی می کنند ، خوشحالتر باشیم.
ـ بله من گفتم بت ، خوب من فکر میکنم ما خوشحالتر باشیم ، چون با وجودی که مجبور هستیم اینطور سخت کار کنیم ، ولی در عالم خودمان خیلی خوش و یک گروه « شنگول » هستیم ، اینطور نیست جو ؟
ایمی همانطور که نگاهی سرزنش آمیز به آن هیکل درازی که روی قالیچه پهن شده بود ، می انداخت اظهار نظر کرد :« جو همیشه اینطور لغت های عامیانه ای بکار می برد . »
در این موقع ، جو فورا سر جایش نشسته و دست هایش را توی جیب هایش فرو برده و شروع کرد به سوت زدن .
ـ این کار را نکن جو ، این کار پسرانه است !
ـ خوب به همین دلیل هم دارم این کار را می کنم!
ـ من از دخترهایی که رفتار زنانه و خانمانه ندارند ، بیزار هستم .
ـ من هم از دخترک های پر ناز و اطوار تنفر دارم !
« پرنده ها توی آشیانه خودشان … » بت که معمولا آشتی دهنده بود شروع به خوانند کرده و با چنان صورت خنده دار و شادی این کار را کرد که ان دو صدای غضب آلود و تند جای خود را به نجواهای ملایمی داده و مبدل به خنده گردیدند و به اصطلاح « نوک زدن » عجالتا دیگر پایان یافت .
در این جا مگ به روش خواهر بزرگتر شروع به وعظ و خطابه نمود :« شما دوتا واقعا قابل سرزنش هستید ، تو ژوزفین دیگر به اندازه ی کافی بزرگ شده ای که دست از حرکات پسرانه برداری و رفتار بهتری داشته باشی . البته وقتی دختر کوچکی بودی این موضوع خیلی اهمیت نداشت ، ولی حالا یک دختر بزرگ هستی که موهایت را فر می زنی . تو همیشه این را بایستی به خاطر داشته باشی که حالا دیگر یک خانم جوان هستی . »

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زنان کوچک اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زخم روزمره

$
0
0

عنوان رمان:زخم روزمره

نویسنده:صبا معصومی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۴

تعداد صفحات جاوا:۴۱۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیداتحت تاثیراین اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب سازاتفاقاتی میشه وحتی ثناروبه مسیرپرشورعشق میکشه که البته این مسیرهم انچنان هموارنیست وثناباپسری به نام رهام اشنامیشه که رفتاروحالات خاص اوهمه رو و البته ثنارومتعجب میکنه وبه فکروامیداره.ازجمله افرادمرتبط باثنادوستان نزدیک او بانام های کوثروشبنم وزهراهستن که اوراتنهانمیگذارندومراقب احساسات اسیب دیده ی اوهستندودختردایی وپسرداییه ثنابانام های امیرعلی وهماارتباط نزدیکی بااودارندوامیرعلی توجه وعلاقه ی خاصی به ثناداره.ثنایک خواهربزرگترویک برادربزرگترداردکه هردومتاهلندوامارهام که تنهایک برادربزرگتربه نام پرهام داردکه نقش یک برادرمحافظ کارودلسوزراداردکه اززمان مرگ پدرومادرشان برای رهام هم پدربوده وهم مادروهم برادر.رهام پسری است که باتوجه به اتفاقات تلخی که درگذشته برایش رقم خورده است دچاربیماری روانی خاصی است که پرهام باتوجه به رشته ی تحصیلی خود(روانشناسی)سعی دردرمان اودارد.طریقه ی اشنایی ثناورهام بسیاررازگونه ومتقابل است.

 

 

آغاز کتاب:

زنگ خوردوگروهی ازمدرسه راه افتادیم.اون روزاولین روزی بود که قرار بود خودمون دوتایی برگردیم خونه.کوثروشبنم پشت سرمن وصنم اروم اروم میومدن ودرباره ی یه چیزی که نمیدونم چی بودبدجوری پچ پچ میکردن که یهوصنم یه سقلمه نثار پهلوم کرد وبا اخم ظریفی گفت
-هی چته؟بابایاخودش میاد یا نامش.
-ببندفکتو..خودت امتحانوکامل شدی حالیت نیست که.
-بروباباحالاهمین یه امتحان زبان روکامل نشدیا.
داشتم ریز ریز میخندیدم که همون موقع رسیدیم به یه تقاطع که باید رد میشدیم ازش.یهویه توسری ازپشت حوالم شد.میدونستم کارکوثرهس.همین جورکه ازعصبانیت کاردمیزدی خونم در نمی اومدغریدم
-احمق ازجونت سیر شدی؟چه قدربگم از توسری بدم میاد؟
باقهرگفت
-اه عجب گنده اخلاقی هستیا..هیششش!
انقدباناز گفت “هیش”که خندم گرفت.سرموبرگردوندم که بهش یه چی بگم که یهوصدای جیغ بلندلاستیکای یه ماشین که به طورکرکننده ای هم بوق میکشید باعث شد سریع برگردم.تویه چشم بهم زدن صدای شبنم وهمزمان صنم توی گوشم پیچید
-ثنا صنم روبکش عقب.
وای نه!دیرشده بود.دیر…صنم جلوروم باماشین شاسی بلندی که نمیدونم چی بودتصادف کردوباچنان ضربی پرت شد که ازصدای برخوردش بی اختیار زانوهام شل شدن ونشستم زمین.باخودم تکرارمیکردم
-نه..!!!نه..!!!
صداهای اطرافم رو مبهم میشنیدم.سرم به طوروحشتناکی تیرمیکشید.فقط به صنم نگاه میکردم.چراروزمین افتاده بود؟این دوتا پسره چراازماشین پیاده شده بودن وسط تقاطع؟شبنم اومدسمتم .داشت گریه میکرد.میخواست منوببره پیش صنم.وسط راه دوتادستموروی سینش گذاشتم وهلش دادم.تلوتلومیخوردم وزمزمه وارمیگفتم
-نه…!نه..!
رسیدم پیشش.ازبالای سرش وازبینیش خون اومده بود.نشستم واروم گفتم
-صنم؟؟؟؟صنم؟
وبعدنگاهم روی دست بی حرکتش وصورت خونیش ثابت موند.نفهمیدم چه طورسرازمرده شورخونه وقبرستون دراوردم.
صدای جیغ!صدای گریه!شیونای مامان وابجی!شونه های لرزون داداش!نگاه گنگ باباوحنجره ی قفل شده ی من!!
هنوزلبخندت را دربرق مخفی نگاهت میخوانم وبی اختیار لبخند میزنم.ناگهان برق نگاهت درچشمم لغزیدوسنگینی کردوعکس العمل قانون من شد.
صنم جونم مگه نمیگفتی این جمله هاروحتی ازروی ذوق هنریم ننویسم؟مگه نمیگفتی اینارونگ؟پس چرامیذاری بگم؟پاشوباهام دعواکن.پاشوتامنم حرصتودربیارم واخرش بهم بگی”خیلی پررویی به خدا”.بامشت به سینم کوبیدم وباجیغ فریادکشیدم
-پاشولعنتی!
صدای قران منو برگردوند به وضع وحالی که گرفتارش بودم.چراانقدرادم اینجاجع شده بودن؟مگه چه خبر بود؟چراشبنم وکوثروزهرا کنارم ایستاده بودن ومثل بارون گریه میکردن؟توی چشمای شبنم نگاه کردم وگفتم
-چراداری گریه میکنی؟
چنان به هق هق افتاد که نتونست پیشم وایسته.دست کوثرروکشیدم وبادادگفتم
-شماهاچه مرگتونه؟چراماتم گرفتین ها؟تویکی که همیشه نیشت تابناگوش بازه چته؟
بغلم کردوگفت
-صنم دیگه پیشمون نیست مرده ثنارفته.
چی میگفت این؟صحنه ها توذهنم مرورشدن.صنم داشت سر به سرم میذاشت.پچ پچای کوثروشبنم.تقاطع.تص..تصادف!!!ره صنم رفته بود.تنهام گذاشته بود.اره به وضوح میدیدم صورت خونی وچنگ خورده ی مامان!چشمای قرمزابجی!جمعیت زیادوهمهمه.نمیدونم چه طوراوردنم خونه.توی اتاقمون نشسته بودم وزل زده بودم به دیوار.صدای جیغ وگریه حالموخراب ترکرده بود.باعصبانیت ازجام بلندشدم ورفتم توی اتاق پذیرایی وباصدای خفم فریاد کشیدم
-اه..بسه دیگه..پاشیدبریدازاینجا..اوم دیداینجاکه چی بشه هان؟
دخترخالم(نگین)باسرعت اومدودستم روگرفت وبردم تواتاق.توبغلش به هق هق افتادم وگفتم
-دیدی چی شد؟نتونستم.نتونستم مراقبش باشم.خراب کردم.
یه لحظه گنگ نگاهش کردم وگفتم
-صنم کو؟کجاست؟
نگین باعجز وگریه گفت
-عزیزم صنم دیگه نیست.
حتی یه قطره اشکم ازچشمام نریخت.فقط مات ومبهوت توانعقادلحظه های زندگیم مونده بودم.
یه هفته گذشته بودومن هرروزم شده بوددارالرحمه وگل ها ی خشک دفترخاطرات صنم.برگشتم خونه.بازم شلوغی!!بدون حرف وبانگاهای زیادی که بدرقه ام میکردن رفتم تواتاق.حدودساعت دونصف شب بودکه چشم ازدیواراتاق برداشتم ورفتم بیرون.ازاتاق مامان باباصدای پچ پچ میومد.یهوصدای باباروشنیدم که میگفت
-نه خیرخانوم.من رضایت نمیدم.پسره ی الدنگ زده دخترمونو کشته میگی رضایت بده؟
شکه وارداتاق شدم.نگاه مامان باباروم ثابت شد.باصدای سردوخش دارم گفتم
-قضیه چیه؟
مامان با من من گفت
-بیاثناجان بیا بشین اینجا.
من فقط بهم خوردن لبای مامانو میدیدم وهرلحظه بیشتربه خودم میلرزیدم.پس اونی که به صنم زده بود فرار نکرده بود.به مامان وبابا نگاهی ازسر سرزنش کردم وگفتم
-کی قراربودبه من بیچاره بگید ها؟
بلندشم که برم روبه هردوشون گفتم
-محاله بذارم یه همچین کاری بکنید.
چندروزگذشته بود.باباکمترمیگذاشت برم سرقبرصنم.دلم گرفته بود.تنگ بود.روی مبل نزدیک اپن اشپزخونه نشسته بودم که درخونه به شدت باز شدوصدای فریادباباقلبموازجاکند
-برواقای محترم بروتاابروتونبردم.تووکیلشی که باش.من رضایت ن می دم.
ودرروباضرب بست.بی توجه به عصبانیت باباگفتم
-میخوام برم دارالرحمه.
بادادگفت
-بیخود..صنم دیگه نیست.انقدبااین کارات هم ماروهم اونوعذاب نده.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زخم روزمره اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زندگی خصوصی

$
0
0

عنوان رمان:زندگی خصوصی

نویسنده:منا معیری

تعداد صفحات پی دی اف:۷۳۰

تعداد صفحات جاوا:۳۳۱۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی خصوصی یه داستان تازه است از زندگی یه آدم و یه مرد خانواده ..با همه ی بالا و پائین شدن ها و کم و کاستی ها..یه مرد که گاهی مرد خانواده است و یه پدر و گاهی اوقات درگیر زندگی خصوصی خودش میشه..قضاوت در مورد آدم ها درست نیست..خصوصا وقتی آدم ها رو با احساسات خودمون قضاوت می کنیم…باید یاد بگیریم آدم ها رو همون طوری ببینیم که هستن…نه اون طوری که دوست داریم ببینیم..

 

 

آغاز کتاب:
گره ی کراواتش را شل کرد و دور گردن آزاد گذاشت.دگمه های اول پیراهنش را باز کرد و انگشتانش را از بازی یقه داخل فرستاد.چنگی به عضلات گرفته ی گردنش زد و آخی گفت.آرش پا روی پا اند اخته بود و براندازش می کرد.گوشه ی ابرویش بالا رفت:چته زل زدی به من..؟
ـ به هر کی رو زده بودم نه نمی گفت..پاشو دیگه..
تکیه داد به کاناپه و گوشی موبایلش را لمس کرد:جائی کار دارم..نمی تونم بیام..
ـ کجا کار داری…؟!
نیم نگاهی به ساعت انداخت.دو ساعت زمان داشت تا به قرارش برسد.باید تا خانه می رفت.دوش می گرفت .لباس می پوشید.
ـ تو ذاتت کوروش..کجاها می پری که من نمی دونم..
اخم کرد:میرم برای تمدید قرارداد..باید به تو جواب پس بدم..؟
آرش پقی خندید:تمدید قرارداد..؟! نگووو..جیگرم کباب شد..
بی حوصله ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت:من دارم می رم…
ـ من فقط بدونم تو این آخر هفته ها کجا تمدید قرارداد داری..فقط بدونم…یعنی هر هفته تمدید قرارداد..!؟ با کجا اون وقت..!؟
نیشخندی به لبش آمد و بی توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد.
ـ جون کوروش تو کت من نمیره این چرت و پرتا..ولی خوب فعلا بی خیال میشم..
از کنارش رد شد:کار خوبی می کنی پسرم..
ـ پسرم و کوفت..حداقل برای فردا برنامه نذار بریم بیرون..
برگشت و با انگشت روی پیشانی آرش فشار آرود: زیادتر از کوپنت حرف می زنی..حواست هست..؟!
ـ میری خونه..؟
سر تکان داد و راه افتاد.آرش هم خودش را رساند:من و سر راه برسون نمایشگاه..ماشین ندارم..
ـ عجله دارم…
ـ بابا سر راهت من و هم پیاده کن..
ـ نمایشگاه سر راهم نیست..
ـ کسی بهت گفته خیلی عوضی هستی..!؟
از راهرو گذشت و چند پله پائین رفت تا به آشپزخانه رسید:آقا جابر..من دارم میرم..فردا صبح سفارشارو میارن..حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه..
ـ چشم آقا..چشم..
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل رستوران انداخت.کم و بیش میزها خالی میشدند.آرش هم کنارش ایستاد:گیسو رو یادته..؟!
چشمانش را ریز کرد.پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی…پووف کلافه ای کشید.آرش غر زد:پول دوست..اسکروچ..ول کن اینا رو..میگم گیسو رو یادته..؟
برگشت و چشم غره ای به آرش رفت:چی میگی برای خودت..؟!
آرش ابرو بالا برد و خندید:گیسو کمند..دختر بابا..یادت نیست..؟!
اگر می ایستاد و به چرت و پرت های آرش گوش می داد از وقتش می گذشت.راه رفته را برگشت تا از درب پشتی خارج شود.آرش هم دنبالش راه افتاد:آناهید چند روز قبل تو نمایشگاه دیدتش..تازه از ایتالیا برگشته…
ریموت را از جیبش بیرون کشید و قفل ماشین را زد.کتش را به کاور زد و آویز کرد:چشمت روشن..الان چه کاری از دست من بر میاد..!؟
ـ فردا شب قرار گذاشتم بریم بیرون..شام
ـ خوش بگذره بهتون..
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.آرش دست روی سقف گذاشت و سمتش خم شد:این تمدید قراردادت تا فردا طول میکشه…؟!
دم ابرویش بالا رفت: منظور..؟!
ـ خوب پس..امشب قراردادت و تموم کن که فردا با هم باشیم..
بی حوصله پووفی کرد.در ماشین را بست و استارت زد:هیچ قولی نمیدم..تو که میدونی من همه ی کارام باید روی برنامه باشه..امشب اگه قراردادم اکی شد که هیچ..نشد برای فردا برنامه نذار..من نیستم..
حوله را کشید بین موهای خیسش.سکوت خانه اذیتش می کرد.راه افتاد سمت آشپزخانه و نگاهش روی لیوان های سرامیکی ماند.خم شد و داخل لیوان ها را نگاه کرد.همانطور که حدس میزد برنا شیرش را تمام نکرده بود.لیوان ها را داخل سینک گذاشت و شماره ی شهلا خانم را گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت:الو..کوروش جان..
ـ سلام شهلا خانم..
ـ سلام پسرم..
ـ رسیدین ..؟!
شهلا خانم انگار منظورش را فهمید که آخی گفت:شرمنده پسرم..اینجا شلوغ بود فراموش کردم تماس بگیرم..بله..رسیدیم..
ـ بچه ها کجان..؟
باراد و بردیا با بچه های مهندس هستن..برنا هم پیش منه…
ـ گوشی و بدید به برنا بی زحمت..
ـبرنا..بیا عزیزم..بابا پشت خطه..
تکیه داد به کانتر و گش و قوسی به گردنش داد..دلش یک ماساژ حسابی می خواست:الو..بابائی..
ـ سلام بابا…خوبی..؟
ـ آره..خوبم..می خوام با بابابزرگ برم پیش رکسی..
ـ می خوای به رکسی دست بزنی..؟
ـ بله بابا..بابابزرگ بهم گفت که من دیگه یه مرد بزرگ شدم..
لبخندی روی لبش نشست:بله..شما یه مرد بزرگ شدی..اما یادت باشه حتما دستات و بشوری..
ـ چشم بابائی..شما نمی آی اینجا..؟!
راه افتاد سمت اتاقش:بابا امشب یه قرار کاری داره پسرم..صبح اما میام که با هم صبحونه بخوریم..خوبه..؟
ـ آره..خوبه..فردا جمعه است..میشه صبحونه سوسیس بخوریم..؟
از کمد کاور پیراهن و شلوار کنفی و روشنش را بیرون کشید:امشب شیرت و میخوری..؟
ـ شیر..!؟
ناله ی برنا به خنده انداختش:مردای بزرگ شیر میخورن..
ـ نمی خورن..عمو آرش نمی خوره.خودش گفت
بی شرفی زیر لبی نثار آرش کرد:اما شما باید شیر بخور ی…
ـ پس..پس بیا یه معامله ای بکنیم بابا..
خنده اش بلند شد..دلش می خواست برنا نزدیکش بود و حسابی می چلاندش:چه معامله ای…؟
ـ من امشب شیر میخورم..شما هم سوسیس برام میخری..
پسرک چموش بازاری..خندید:باشه بابائی..من دیگه باید برم..مواظب خودت هستی دیگه..؟
ـ بعله…
به شهلا خانم سفارش بچه ها را کرد و لباس هایش را پوشید.کیف پولش را به دست گرفت و کمی عطر زد.موهای نم دارش را با دست مرتب کرد و راه افتاد.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد..نایلکس ها را با دست راست نگه داشت و با آرنج کلید برق را فشرد.کفش هایش را کنار هم جفت کرد و صندل مشکی اش را پوشید.از کانتر بالا کاسه ای بیرون کشید و بسته ی خشکبار را داخلش سرازیر کرد..بادامی به دهان گذاشت و سمت یخچال رفت.نگاهی به مواد داخلش انداخت و ظرف پنیر و ماست را بیرون کشید تا داخل سطل زباله بیاندازد.دوازده روز از آخرین دفعه ای که برنامه هایش برای اینجا آمدن جور شده بود می گذشت.پسته ای به دهان انداخت و گیلاس ها را روانه ی سینک کرد و آب کشید.از حال کوچک و راحتی های سفید گذشت و سمت اتاق خوابش رفت.روتختی سورمه ای و سفیدش مرتب بود.سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطه انداخت..چند تائی بچه دنبال هم می دویدند..مادرهایشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت بودند.باید برای برنا هم برنامه ی منظمی می ریخت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زندگی خصوصی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زندگی یک هنرمند

$
0
0

عنوان رمان:زندگی یک هنرمند

نویسنده:Lord of Fear

تعداد صفحات پی دی اف:۲۲۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

اهوراء…دارابی……اسم جالبی دارم….!
۲۳ سالم و عاشق موسیقیم….
مینوازم و میخونم..اکثر اوقات ظبط هم میکنم…تنظیم همشونم پای خودم……
قدم نسبتا بلند……
و موهای مشکی رنگی دارم…..
چشم هام مشکی مشکی….رنگی هم نمیشه….
زندگی ساده ای دارم….
یه خونه ی ۷۵ متری توی تهران….
یه ۲۰۶ مشکی اسپرت….
یکی دو تا دوست مجرد خل و چل….
یه وبلاگ پر بیننده …اونم به خاطر طرفدارام….
یه زندگی ساده…..اما متفاوت…
هر لحظه منتظر یه خبر جدیدم….یه ایده ی نو…یه مصاحبه ی جنجالی…یه پوستر تمام قد…گاهی هم نیم رخ…
با این همه زندگی برام تکراری شده…روی چرخش عادیش افتاده و مثل همیشه پر از معماست…..!
از خودم میپرسم چه چیزی میتونه این زندگی عادی تکراری رو عوض کنه…؟
یه عشق ؟
یه شغل جدید؟
یه آهنگ پر از ضرب؟
یکی دو تا نت آروم؟
یه آلبوم پرفروش؟
یه قهوه تلخ؟
فکر نمیکنم..دلم میخواد زود تر جمعه بشه تا بتونم با خیال راحت برم کوه نوردی …تنها چیزی که باعث میشه آروم بشم همینه……!
نمیدونم….خیلی هم به ذهنم فشار نمیارم…با اینکه میفهمم همه چیز توی زندگیم خیلی عجیب و پیچیده شده …جالب تر اینه که توی این زندگی عجیب همه من رو میشناسن..البته به جز خودم…میدونم خنده داره… ولی تو نمیدونی چرا؟!
چون من یه هنرمندم رفیق ..یه هنرمند!

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
دانه های برف به آرامی میبارن….یه چتر نسبتا بزرگو بالای سرم نگه داشتم که مبادا این موهبت سرد ،روی سر و شونه ام بشینه و من سرما بخورم!دوست ندارم یک هفته ی دیگه از کارهام عقب بیفتم!
با قدم هایی تند به سمت خونه میرم و مدام به ساعت مچیم نگاه میکنم….بخار هوا مثل ابر هایی کوچیک از دهنم خارج میشن…احتمال میدم که دیر کردم…..
با دیدن دوباره ساعت مشکی دور مچم یادم میفته که چقدر از زندگی چند سال پیشم دور شدم….درست مثل همین ساعت قدیمی که پوسته ی چرمیش در حال پوسیدن!
واقعا امسال زمستون از همه ی سال های دیگه سرد تر به نظر میاد….برف تمامی سطح خیابون رو پوشونده و تقریبا رانندگی کردن توی چنین وضعیتی دیوونگیه!
با این حال هنوز چند ماشین پراید و دو سه تا پرشیا پشت چراق قرمز ایستادن و هیچ کس نمیدونه که توی این برف مقصدشون کجاست!
سوز عجیبی برف های توی هوای رو پراکنده میکنه و باعث میشه من دست هام رو بیش تر مشت کنم و دست کش های مشکی رنگم مچاله بشن….
نگاهی به عابر های دیگه میندازم و با دیدن پسر جوانی که درست در جهت مخالفم حرکت میکنه،یاد میثم میفتم و سرعتم رو بالا تر میبرم …باید زودتر به خونه برسم…هر چند جایی که من اسمش رو خونه گذاشتم…خیلی هم خونه به نظر نمیاد…!
سرم رو کمی تکون میدم و سعی میکنم تنها به تِرَک جدیدی که باید همین روز ها تنظیمش رو تموم کنم فکر کنم…این نهایت راهیه که برای فرار از گذشته های خودم بلدم!
به درب آپارتمان میرسم و از توی جیب راست بارونیم دسته کلیدم رو بیرون میکشم….
مطمئنم که میثم خونه است ولی حوصله ندارم که زنگ خونه رو بزنم تا دوباره سین جیمم کنه….
وارد حیاط آپارتمان میشم و در رو میبندم…
به سمت لابی میرم و هر چه به آسانسور نزدیک تر میشم از سرمای محیط کم تر میشه….
پادری کوچکی که جلوی در آسانسور گذاشتن رو برانداز میکنم…”خوش آمدید”
پوزخند میزنم…با اینکه خیلی هم به نظر نمیاد…برف های کف کفشم رو با حرص روی پادری خالی میکنم…
چند بار دکمه ی آسانسور رو فشار میدم با اینکه میدونم تاثیری در سرعت حرکت آسانسور نداره…نمیدونم شاید سرما و شاید هم اتفاقات امروز باعث شده که اینقدر عصبی رفتار کنم….
آسانسور به طبقه ی همکف میرسه و من با باز شدن در سریعا وادرش میشم…
دکمه ی شماره ی ۳ رو فشار میدم و سعی میکنم تنها برای چند ثانیه با موسیقی کلاسیک پخش شده درون آسانسور،آرامش بگیرم.
آسانسور بعد از چند ثانیه ی کوتاه می ایسته و صدای ظبط شده ی یک زن مثل همیشه تکرار میکنه:”طبقه ی سوم!”
به طرف در خونه میرم… توی هر طبقه یک واحد مسکونی وجود داره و این برای من تنها یک معنی داره:” آرامش…”
دوباره به سراغ دسته کلید میرم و با عجله کلید بزرگ تر رو پیدا میکنم و به سمت در میبرم که ناگهان حس بدی قلبم رو فرا میگیره…
صدای آشنایی از پشت در به گوش میرسه…
صدایی که من بهتر از هر کسی میشناسمش اما سالهاست که فراموشش کردم…
بغض گلوم رو فشار میده….
سرگیجه ای عجیب به سراغم میاد…
دوباره به خودم نهیب میزنم که…هی پسر چته؟چرا داری مثل دختر ها احساساتی رفتار میکنی…تو اهورا دارابی هستی…قوی باش…قوی ؟تمام سعیم رو میکنم اما خاطرات درد آور گذشته مانع میشه که استوار رفتار کنم…
کلید رو از دستگیره ی در دور میکنم و دوباره به سمت آسانسور میچرخم….
صدای میثم کمی بلند تر میشه:”ببینید…شما اگر میخواید با اهورا حرف بزنید بهتره که خودش رو متقاعد کنید…اهورا بفهمه شما رو راه دادم ناراحت میشه…میدونید که…”
دوباره صدای مرد آشنا به گوش میرسه..هر چند که دیگه حتی یک کلمه هم از حرف هایی که در پاسخ به میثم میزنه رو متوجه نمیشم….
میثم چندین بار دیگه در پاسخ به مرد تکرار میکنه:”الان اهورا بر میگرده خونه..بیاد ببینه شما اینجایید ناراحت میشه….
باور کنید اهورا ناراحت میشه…
اهورا….”
پوزخندی میزنم و واژه ی انعکاس شده ی ناراحت رو دوباره و دوباره در ذهنم بررسی میکنم…
آیا واقعا ناراحت شدن یک فعل لحظه ایه؟
یک ثانیه؟
یک لحظه؟
یک دقیقه؟
یک سال؟
۱۰ سال؟
شاید هم بیش تر…
نمیدونم…با اینکه بیش از هر چیزی به یک لیوان آب جوش نیاز دارم…دوباره وارد آسانسور میشم و به سمت برف و سرما پناه میبرم….شاید که دنیای یخبندان بیرون گرم تر از خانه ی لاینحل دارابی ها باشه!
چند ساعتی گذشته…هوا به شدت تاریکه…در خونه رو باز میکنم که میبنم امیر هم اینجاست و هر دو منتظرن تا من رو بازخواست کنن…!
میثم به سمتم میاد و داد میزنه:”معلومه تو کجایی پسر؟۶ ساعته که علافم کردی؟کجا بودی؟”
سری تکون میدم و سکوت میکنم که امیر به سمتم میاد و میگه:”نگرانت شدیم اهورا..کجا بودی؟”
کیف مشکی رنگم رو روی کاناپه پرت میکنم و با خونسردی میگم:”رفته بودم پارک”
میثم با حرص جواب میده:”پارک؟تو این سرما؟تو اصلا به فکر سلامتیت هستی اهورا؟”
شال گردنم رو باز میکنم و به سمت شوفاژ میرم و به آرامی میگم:”بودم”
میثم که حرفم رو اصلا نشنیده با عصبانیت میگه:”خوب ؟چی شد؟کو متن آهنگ…غمگین یا شاد؟کی شروع میکنی؟”
امیر که به نظر میاد متوجه حال خرابم شده به سرعت میگه:”اهورا کارش رو بلده بابا نگران چی هستی؟”
میثم لبخندی میزنه و با عجله میگه:”امیر…منم نگفتم که بلد نیست..فقط حس میکنم این ترانه ای که امشب این میخواد بنویسه باید خیلی غمگین….!”
امیر سریعا وسط حرف میثم میپره و میگه :”غمگین یا شاد…مهم اینه که اهورا هر چی بخونه میگیره!”
میثم به سمت کاناپه میره میره و مدام تکرار میکنه:”میگیره،میگیره،انگار من گفتم نمیگیره!”
روی کاناپه ی میشینم و میگم:”بچه ها دعوا نکنین…فعلا این آهنگ خیلی وقته
ذهنم رو درگیر کرده…حالا اگر خدا بخواد بعد این روی یه ترک شاد هم کار میکنیم!”
میثم کنارم میشینه و میگه:”کارت درسته داداش …حالا اول این ترانه چه جوریاس؟”
ابروهام رو توی هم میکنم و میگم:”بد نشده میثم…گیر نده!”
میثم با لحن خاصی سر کج میکنه و میگه:”جون داداش …میدونم هنوز تنظیم نشده ولی حالا یه دو تا بیتش رو پیش پیش برای ما بخونی که طوری نمیشه!”
دستم رو به روی صورتم میکشم و میگم:”از دست تو…خوب…اولش این طوریه… یک شب پشت این گریه های غم انگیز به دنبال عشق غریب تو گشتم….هنوزم میدونم نمیبینی من رو ولی من چشامو رو عشقت نبستم!”
میثم سریعا دست میزنه و با شادی میگه:”داداش معرکه است……حالا راستش رو بگو این شعر رو واسه کی نوشتی!”
دستم رو به سر میثم میکوبم و میگم:”باز خل شدی میثم….امیر بیا این میثم رو ببر خونش دیگه خیلی داره حرف میزنه!”
امیر هم که به نظر خوشحال میاد به شوخی میگه:”اهورا جان خواهشا این لطف رو به کس دیگه ای محول کن ،ماشین من بنزین از سر راه نمیاره که..فرت و فرت آقا رو برسونم!”
میثم شاکیانه داد میزنه:”اِ امیر؟حالا تو دو بار من رو رسوندی خونه شد فرت و فرت؟”
امیر بدون توجه به میثم میگه:”خب حالا…اهورا…کی آماده است واسه تنظیم؟”
چند لحظه به گلدون روی میز خیره میشم و میگم:”نمیخواد بیای..خودم درستش میکنم!”
میثم متعجبانه داد میزنه:”خودت؟”
در حالی که هنوز به گلدون روی میز خیره شدم میگم:”آره…میخوام این کار متفاوت باشه!”
میثم که انگار چیزی کشف کرده باشه میگه:”من که میگم یه خبراییه…حالا دختره کی هست؟!”
عصبی از روی کاناپه بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم و میگم:میثم …بس کن حالش رو ندارم!”

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زندگی یک هنرمند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زخم پاییز

$
0
0

عنوان رمان:زخم پاییز

نویسنده:معصومه آبی

تعداد صفحات پی دی اف:۵۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصه ی زخمِ پائیز داستانِ راهیِ . . .پسرِ جوونِ قصه مون که زندگیِ عجیب و شاید آرومی داره .اما راهی رو باید شناخت . . و وقتی شناختینش شاید تعجب کنین !راهی با همه ی چیزهایی که داره ، خیلی چیزها نداره !راهی از خیلی چیزها خسته اس . . و کاری کرده که اگر بفهمن اطرافیانش ، احتمالا باهاش خیلی خوب برخورد نمیکنن!راهی رو میخوایم همراهی کنیم تو زندگی اش . با فرازها ، فرودها ، تنهایی ها ، تبعیض ها ، مشکلات ، عشق ، خنده و زندگی . . . و ناباوری !این داستان تمِ آرومتر و مهربونتری داره نسبت به رمان های قبلی ام . نه اینکه سختی نداشته باشه ولی خیلی ملایم ترِ .

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
در خانه را پشتِ سرم بسته ، کفش هایم را درآورده و عینک را بر چشمم گذاردم . .
صدایِ خنده هایشان حتی در حیاط هم قابل سمع بود !
هنوز قدمم بر زمینِ راهرویِ ورودی ننشسته بود که مادر سراسیمه برابرم ظاهر شد و با نگرانی لب گشود :
- کجا بودی ؟ انقدر زنگ زدم گوشی سوخت !
گوشه ی لبم را زیرِ دندان کشیدم ، سر به زیر انداختم ، رهام بود که از پشتِ سرم ظاهر شد :
- من که بهت گفتم مامان ، که رفته خونه ی کاوه .
جنباندنِ سرم به معنای تاییدِ حرف برادرم بود .
اخمِ صورتِ مادر چون شمشیرِ تیزی ، وجدانم را معذب می نمود .
دستِ رهام ، شانه ام را لمس کرد و خندان رو به او گفت :
- اینجوری نگاهش نکن مامان ، زهره اش ترکید !
چشم غره ای نثارمان کرد و پشتش را نشانمان داد !
نیشخندِ رویِ لبِ رهام ، به نشانه ی چراغِ سفیدی بود .
نیازی به دیدن نبود تا بدانم چه کسانی درونِ سالن مجمع تشکیل داده اند ، پس راه پله هایِ باریک را پیش گرفتم برایِ بالا رفتن . صدای جیغ جیغ هایِ سونا کاملا واضح شنیده می شد ، انگار دمِ گوشم نشسته و تمامِ قدرتِ حنجره اش را به کار گرفته بود !
واحدِ کوچکِ چهل و هشت متری ، گذرِ روزهایِ زندگی ام را از نزدیک لمس می کرد .
البته مادر تنها اجازه ی بودنِ یک کتری برقی را صادر نموده بود ، آن هم برایِ گاهی که نیازِ مبرم به چای در خود می دیدم !
تلویزیونِ کوچکِ چهارده اینچ از شبِ گذشته یکسره اظهار وجود می کرد با انواع و اقسامِ برنامه ها که فراموشم شده بود قبلِ رفتن ، دکمه ی خاموشش را بفشارم !
پیراهن از تن بیرون کشیدم که تقه ای بر در نشست ، عینک را از چشم برداشتم ، صدایِ ریما بود :
- برات لباس تمیزات رو آوردم . مامان گفت بیارم .
لبخندی نثارش نمودم . .
نزدیک آمد ، رویِ پنجه ایستاد و پیشانی ام را بوسید :
- خسته ای انگاری . برو یه دوش بگیر ، من لباسات رو جا به جا میکنم .
پلک که زدم ، اخم کرد :
- باز چی شده روزه ی سکوت گرفتی ؟
انگشتِ شستِ پایم را رویِ فرش کشیدم :
- باشه . فهمیدم . اگر میخوای بخوابی من سونا رو یه جوری ساکتش میکنم . خیالت راحت !
خودش هم می دانست دخترش زلزله ی هشت ریشتری است !
این بار من گونه اش را بوسه باران کردم که خندید .
صدایِ در نشانه ی رفتنش بود .
تن رویِ تختِ قدیمی پرت کردم که قِژ قِژ اعتراضش بلند شد .
پیرمردی در دل نثارش نمودم و به پهلو چرخیدم . . .
لبخندی زدم به خاطراتِ خوبِ دیشب .
مزه ی شیرینش زیرِ زبانم می چرخید و قند در دلم آب می کرد !
خمیازه ای کشیدم ، به اجبار برخاسته و دوشی گرفتم . .
این بار با خیالِ راحت سر زیرِ پتو فرو برده و با آغوشِ باز دنیایِ خواب را به درگاهم پذیرفتم !
**
از خواب برخاسته و میانِ تخت رو به پنجره ای که تاریکیِ هوا را نشانم می داد ، نشسته بودم . .
ساکت ، بی حرکت و خیره !
حتی آنقدر به خود زحمت ندادم که کلیدِ برق را بفشارم . .
تلفنِ همراهم خودزنی می کرد با زنگ های متمادی و من هیچ علاقه ای به دراز کردنِ دستم به سویش نداشتم ، چون ندیده می دانستم که یکی از خانواده است برای خواندنم به شام . . . عادتشان بود !
ضربه ی محکمی به درِ ورودی خورد و به دنبالِ آن صدایِ بلندِ هومن آمد :
- پاشو بیا دیگه . اه . . نازش رو هم باید بکشیم !
و صدایِ فریادِ مادر از طبقه ی پائین به راحتی قابل شنیدن بود که شماتت بار نامِ برادرِ کوچکترم را می خواند .
برخاستم و کورمال کورمال بر زمین به دنبالِ لباسی گشتم که به تن کنم . . .
تی شرتی از زیرِ تخت بیرون کشیده و رویِ تنم سوار نمودم .
شلوارِ شش جیبی از کشو خارج کردم و خمیازه کشان یک به یک پاهایم را مجهز به آن !
بالاخره به خود زحمت داده و برق را روشن کردم . .
عینکِ رویِ میز مرا به سوی خود می خواند ، بر چشمم گذاشتم و به آینه خیره شدم .
سری تکان دادم وبه جمع شان پیوستم . .
سفره ای پهن بود که بتواند جمعیتِ خانه را پوشش دهد .
نزدیک ترین گوشه به راه پله های منتهی به واحد خود نشستم .
مادر پارچ به دست آشپزخانه را ترک کرد و نگاهش را سرتاسر جمعِ پر سر و صدا چرخاند .
چشمانش بر من توقف کردند و لبخندی به نگاهم زد .
رو به جمعیت گفت :
- بخورین دیگه . . . سرد شد . . . آقا مجتبی بخور شما پسرم . بفرما .
عطرِ خوشِ ماهیِ سرخ شده مستم می کرد اما . . . .
سر به پائین انداخته و با گوشه ی سفره ور رفتم .
دستِ چپ رویِ دست راست گذاشتم و به صدایِ قاشق و چنگال ها گوش سپردم . .
تا اینکه حضورِ شخصِ آشنایی باعثِ چرخیدنِ سرم شد . رهام با همان لبخندِ همیشگی و حمایت گرانه اش کنارم نشست . اخم کردم ، تا جایی که چشمانم قدرت داشتند و دیدمش ، آن سرِ سفره نزدِ پدر به عنوانِ پسرِ ارشد مشغولِ تناول بود .
سکوت حاکم شد بر فضا . بشقاب را برداشت و مقداری برنج کشید :
- ماهی دیگه ؟
لب رویِ هم فشردم و سری تکان دادم . . .
شروع کرد به خارج کردنِ استخوان ها و من باز تمامِ سعی ام را کردم که چشم در چشمِ بقیه ی اعضایِ خانواده ندوزم !
ظرفِ غذا را برابرم گذاشت و با سر اشاره ای زد :
- بخور نوش جونت . . .
با دستِ چپ قاشق را برداشته و در حالی که انگشتانم فلزش را می فشردند لقمه ای بلعیدم .
نگاه های دیگران سنگینی می کرد برمن . . .
دلسوزی شان ، می سوزاند غرورم را !
اما خوردم و دم نزدم . . .
لیوانی آب درخواست کردم با اشاره به رهام و او اخمی بر چهره نشاند . .
مسلما او هم می خواست دلیلِ سکوتم را بپرسد اما . . .
تازگی که نداشت !
پس بی هیچ حرفی لیوانِ آب را به دستم داد و یک سره به معده فرستادمش !
برخاستم و دست رویِ سینه گذاشتم به سمتِ مادر .
با لبخندِ غمگینی گفت :
- نوشِ جونت پسرِ گلم .
با قدم هایی تند ترک گفتم آن فضایِ خفقان آور و درِ خانه را بی اراده به هم کوفتم .
دیگر عادی شده بود . پس انتظارِ بازخواستِ پدر را داشتن دیگر معمول نبود .
روبرویِ آینه ایستاده و عینک را برداشتم . . .
آخرین تصویرِ بدونِ واسطه ای که از آنها به یاد داشتم آبی بودند . . . آبیِ تیره !
شبیه چشمانِ پدر ، تنها فرزندش که رنگِ نگاهش را به ارث برده بود اما چه سود !
دستِ راست برابرِ صورت گرفتم ، دندان بر هم فشردم ، جایِ خالی سه انگشت مرا می آزرد . . .
مشتش کردم و محکم رویِ میزِ متصل به آینه فرودش آوردم . .
باید آرام می شدم ، پس چشم بستم و شروع کردم اعداد را از سر به ته شمردن !
آنقدر که دهانم به خشکی زد و پاهایم خسته شد . .
رویِ زمین نشسته و به دیوار زل زدم . .
کاری که وقتی در این خانه محبوس می شدم ، مجبور به انجامش بودم . . .
***
به مانند تمام صبح هایی که توان جسمی و روحی ام اجازه می داد تا لباس ورزشی بر تن کرده و در هوایِ سرد و پاکش بدوم و ریه را به سوزش بیندازم ، با پوششی سرمه ای رنگ که هدیه ای بود از هیوا ، کمی بعد از اذانِ صبح ترکِ خانه کرده بودم .
گنجشک ها سرخوشانه ، جیک جیکِ آواز سر داده و لذتی وصف ناشدنی به روحِ آدمی هدیه می کردند .
عینک از جیب بیرون آورده و رویِ چشم مستقر کردم . در صفِ نانوایی ایستادم به عادتِ روزهایِ سحرخیزی ام ، همان نانواییِ قدیمیِ کنج کوچه پشتی که حتی بعد از ساخت و ساز بناهایی سر به فلک کشیده ، بر جایَش باقی بود و نشانی از گذشته ای نه چندان دور . صدایِ بازیِ بچه ها در عصر، صفِ شلوغِ نان ، صدایِ موتور ، پچ پچ غریبه ها ، صدای خنده های سرخوشانه ی کودکان که گاهی فراتر از حد می رفت و منی که چسبیده به چادر مادر ، از ترسِ نگاه های پر از ترحم ، خود را پنهان می کردم پشتِ قامتش.
شاطرِ قدیمیِ محل که ردِ گذر زمان بر چهره وصورتش پیدا بود ، با دیدنم لبخندی زد و پرسید :
- دو تا بربریِ برشته . مثه همیشه ؟
با لبخندی تاییدش نمودم و سعی کردم بی توجه باشم به ساکنانِ نسبتا جدیدی که راه پیدا کرده بودند در ابرساختمان هایی که دیگر حتی همسایه ، همسایه را نمی شناخت . .
چه رسد به پسری از کوچه ی دگر که ظاهری عجیب دارد .
نانِ گرم به دست راهی خانه شدم . هوا آنقدر خوب بود که دلت می خواست ترک کنی شهر را ، در سکوتی بکر و محیطی دست نخورده ، قدم بزنی و لذت ببری . .
اما افسوس و صد افسوس !
با دستِ دو انگشتی ام نان را به سینه چسبانده تا از کفم خارج نشود و بر زمین نیفتد . دستِ دیگرم به جست و جویِ کلید درونِ جیبم رفت .
حیاط را با لبخندی بر لب طی کردم ، درِ خانه را به آهستگی پشتِ سرم بستم ، اما سکوتِ حاصل از خوابِ اعضایِ خانه با صدای مردی شکسته شد ، رهام که به دیوارِ تکیه زده بود :
- باز تنهایی زدی بیرون ؟
موهایِ ژولیده ، چشمانِ به خون نشسته و پیراهنی که بر تن نداشت ، همه نشان از حضورِ شبانه ی نامزدش بود .
به انگشتِ حلقه ی دستِ چپم اشاره کردم ، لبخندی زد و دستی به موهایش کشید :
- خیلی ضایعم ؟
خندیدم ، به سمتِ آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد :
- راهی . . . . راستش . . . . خب . . .
پوفی کشید و دست به مو :
- مامان اینا نقشه کشیدن برات . میخواستم بهت بگم هر چی گفتن ، زیاد خودت رو ناراحت نکن .
ابروهایم را به اخمی ، نزدیکِ یکدیگر نمودم. لب گشودم تا بپرسم علت را اما با یادآوردی مساله ی همیشگی ،کلماتِ نشسته رویِ زبانم را فرو خوردم .
زمانِ زیادی طول نکشید تا علت هشدارِ او را درک کنم .
بعد از صبحانه ، وقتی خانه خلوت شد از حضورِ سایر فرزندان ، من ماندم و مادر و پدر و برادرِ بزرگتر .
رهام کمی مضطرب و پریشان نشان می داد .
مادر همانطور که سفره به دست داشت ، کنارِ پدر نشست :
- راهی جان . . . مادر ، چرا انقدر ما رو حرص میدی پسرم ؟
رهام پلک روی هم گذاشت و می توانستم حرکت لب هایش را بخوانم :
- یه دفعه ای آخه ؟
نگاه از او به چهره ی والدینم دادم ، سوالی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زخم پاییز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>